ИВАН  БУНИН 

       ایوان بونین

آتش سوزی

یک ملکِ پرمایه ی روستایی.

آتش سوزی در یک شبِ تار و خشکِ پاییزی و درست وقتی شام را به پایان می رساندند آغاز شد.

تبه کاران، ابتدا خرمن گاه را به آتش کشیده بودند، که در آن هرچه بود، سوخت. اما پسرهای مالک، انبار غله را نجات دادند.

مالک، که مرد روستایی ِ هیکلی و چاقی بود، تمام مدت بی حرکت در ایوانِ خانه نشسته بود. انبار ِ غله جهنمی شده بود. پسرهایش همراه زن ها وحشیانه نعره می زدند و آتش را خاموش می کردند. و او تنها نگاه می کرد، نگاه می کرد که سراسرِ حیاط را آتشی سرخ چه عجیب روشن کرده بود، که دریاچه چه طور به سانِ آینه ای سرخ می درخشید و چه طور ابرهای صورتی رنگ و لرزان، که از پایین روشن می شدند، در بلندای آسمان بر فرازِ آن حیاط ایستاده بودند. تنها به این ها نگاه می کرد و مرتب با لحنی بسیار آرام می گفت:

"هرچی که خواستِ خدا باشد. برای من که فرقی نمی کند، نه بویش به من می خورَد و نه احساسش می کنم".

آتش سوزی که تمام شد و آتش فرونشست، شروع به گریه کرد و در حالی که دَمَر کنارِ دروازه ی انبار روی کاه ها افتاده بود، گریه اش یک شبانه روز ادامه پیدا کرد.

از شکاف های دروازه، در تاریکی، لکه های سرخِ نور بر کاه ها می درخشید و کبوتری سفید و تنها، که در آتش سوخته بود، لنگ لنگان می رفت.

۱۹۴۴

ترجمه: پاییزِ ۱۳۸۲