خانه ی من کجاست؟ 1
حمیدرضا آتشبَرآب
« خانهی من کجاست؟ »
کانستانتین بالمونت(1)
این قضیّه در مسکو و یکی از آن روزهای تارِ زمستانش روی داد. از خودِ صبح، آسمان و زمین را غباری غریب و وحشتناک و سفید بههم دوختهبود؛ غباری که بیشتر شبیه به همان لکِ چشمی است که بینایی، این بزرگترینِ مواهب را، از انسان بگیرد.
دیگربار در بسترِ سردِ خود بیدار شدم. در اتاقی که از مدتها پیش یخ زدهبود، چراکه چیزی برای گرمکردنش نیست. با دیدگانی نیمهباز و خستگیِ بیحدّی که در جان و تن احساسش میکردم، نگاه کردم، همهچیز همانطور بود، همانطوری که هفتهها و ماهها. افتادهام روی مبلی، در اتاقی که زمانی اتاقِ کارِ من بود، و حالا شده مؤسّسهای چندمنظوره. نه این که دیگر اتاقِ کارِ من نباشد، نه. هنوز کتابخانه با همهی کتابهایش، با شاعرها و فیلسوفهایش، و کتابهای تاریخِ ادیان و تمامِ آن کتابهای علومِ طبیعی سرِ جای خودشان هستند. کسی آنها را از من نگرفتهاست. میزِ تحریرم هم سرِ جای خودش هست. روی میز هم کتابها مرتّب و منظّم قرار دارند و دستنوشتههای ناتمامِ دیروزی هم آنجاست. ورقهایی که بهدردِ هیچکس نخواهدخورد. آخر، به کارِ که میآید این مطلبِ من دربارهی مکزیکیهای باستان. روبهروی من، در کنارِ دیوار و چسبیده به در، تختِ من قرار دارد و در آن بسترِ یخزدهاش، دو موجودِ عزیز و نزدیک برای من، با آن گرمای تَنشان قدری یکدیگر را گرم کردهاند. یکیشان، دخترِ دوازدهسالهی گرسنه و ضعیفم است که هفتههاست نمیتواند در این زمهریرِ اتاق از زیرِ لحافش بیرون بیاید و پایش را هم از خانه بیرون نگذاشتهاست، چرا که لباسِ گرمی ندارد، و دیگری، مادرش است، که آیندهاش را با من قسمت کرده و با وجودِ ژندهپارههایی که به تن دارد هر صبح میدوَد تا بازارِ سْمالِنْسْک بلکه چیزی برای خوردن گیربیاورد. اما غیرِ ارزن چه نصیبش خواهدبود؟ همانجا هم، نزدیکِ تخت، بخاریِ کوچکی است که ارزنها روی آن پخته میشود.
(. . .) برمیخیزم. بهقطعیّت میدانم که تنها راهِ زندهماندن و این که در این فلاکت تا زمین سر فرود نیاوری، رویاروییِ شجاعانه است. با این که دمای اتاق چند درجه زیرِ صفر است، پیراهنم را درمیآورم و از سرتاپای خود را میشویم. این کار هرروزِ من است، و تنها به همین وسیله است که روحیه و نشاطِ کوچکی را در خود حفظ میکنم. بیش از این دررختخوابماندن هم کلافهکننده است. ساکنانِ اتاقهای مجاور آدمهای گستاخی هستند. خودسرانه در خانهام سکنا گزیدهاند و جماعتِ پستیاند. مدام عربده میزنند و انگار عمداً سعی دارند هرچه کمتر دلیلی منطقی دارند بیشتر صداشان را بالا ببرند.
پیشِ خود با شادیِ تلخی نجوا میکنم:
« خانهی من، آخر میخواهم از یکی بپرسم که خانهی من کجاست. آخر میشد با آدم مثلِ سگ رفتار نکنند؛ آن هم سگهای بیپناهی که از بیجایی انداختندشان توی یک لانهی سردِ سگی و با وجودِ این سرمایِ مهیب بازهم دارند جیغ و داد میکنند ».
اما با اینهمه سرما زیباست. سرخوش از کوچهی باریسا-گلیبْسْکایا که از آن میافتی توی خیابانِ پووارْسْکایا گذشتم. داشتم میرفتم پیشِ مارینا تْسْوِتایِوا. همیشه بودنِ با مارینا برایم شادیآفرین بوده، مخصوصاً وقتی که زندگی حسابی با کملطفیهاش خراب شده روی من. مزاح میکنیم و میخندیم، برای هم شعر میخوانیم. عاشقِ هم نیستیم، اما بعید میدانم حتا عاشق و معشوقها هم اینطور که ما موقعِ دیدار نسبت به هم ظریف و باتوجّه هستیم باشند.
دیدارِ آنروزمان چندان عادی نبود. در حالِ گذشتن از کوچه اسبی را دیدم که انگاری ساعتی پیش بر زمین افتادهبود. بر لاشهی اسب خم شدم. هنوز گرم بود. شاید هم یکساعتِ پیش، یا فقط نیمساعتی بود که از نفس افتادهبود. با اینحال کسی فرصتِ این را یافتهبود تا یکی از پاهای اسب را ببُرّد و بهحسابِ این روزها حتا بیش از یک وعده غذا هم برای خودش دستوپا کند. و خوب، در انتظارِ این که دیگرانی هم خواهندآمد که به خوراکِ گوشت نیاز داشتهباشند، سگِ لاغری، ترسان و با صورتی خونآلود صحنه را میپایید و گاهبهگاهی باشتاب تکّهای گوشت از تنِ اسب جدا میکرد.
کلاغها غارغار میکردند و اینسو آنسو میپریدند و آرام گردِ سفرهی سور میچرخیدند، اما بهقطعیّت تصمیم نداشتند تا به خودِ لاشه نزدیک شوند.
این نشانهی زشت، شادی را از سرم پراند. وقتی درِ خانهی مارینا را زدم، شنیدم که از آنسوی در کسی دارد میدود، اما گویا عجلهی نداشت تا در را بهرویم باز کند. تعجّب کردم و دوباره باتشویش در زدم و اینبار صدای شادِ مارینا طنین انداخت:
« الآن، همین الآن ».
در گشودهشد و شاعرهی من با صورتِ پسربچّهای آتشین موهای کوتاهش را تکانی داد و باخنده گفت:
« همین است دیگر، جنابِ بالمونت، از این به بعد پیشِ من آمدن هم خطرناک است. خودتان ببینید ».
در اتاقِ پذیرایی که نزدیکِ راهرو واقع شدهبود و آنسویش اتاقِ مارینا بود، تکّهای از سقفِ شیشهای افتادهبود. سقف از چندجا شکستهبود و تکّهی بزرگی از گچِ سقف روی زمین پخش شدهبود. داستان از این قرار بود که در طبقهی بالایی سقف ریزش کردهبود و سقفِ شیشهایِ پذیرایی را هم خُرد کرده و تکّههای سنگینِ گچ هرازچندگاهی میریخت و هنوز ادامه داشت. گفتم:
« من که نمیترسم ».
و درحالی که دستِ یکدیگر را گرفتهبودیم، مثلِ بچّهها خندان و بهسرعت از زیرِ سقفِ بدمنظر و خطرناکِ پذیرایی دویدیم بهسمتِ اتاقِ مارینا. سر بهسلامت بردیم. گویا تقدیر را هنوز به سرهای ما نیازی بود. شاید همین حالا هم نیازی به این سرها داشتهباشد، اگرچه من کمتر این را احساس میکنم. من که دستکم هیچ محتوایی در آنچه دستِ تقدیر بر زمین جاری کردهاست نیافتهام.
مارینا تْسْوِتایِوا خیلی سیگار میکشد. طفلک توتون دارد، اما کاغذ ندارد. چشمکی موذیانه میزند و میگوید:
« میخواهید؟ »
و در همین حین هم از کاغذهای باطله که روی میز افتادهبود، تکّهای جدا میکند و شروع میکند به آمادهکردنِ آنچه فقط اسمش سیگار است، اما وقتی میخواهد شروع کند به کشیدن، بامحبّت بازش میدارم و میگویم:
« نمیخواهد این را بکشی، امروز اوضاعم خوب است. راستش هفتتا پاپیروس توی جیبم است که میتوانیم چهار-پنجتاشان را بکشیم ».
آدمِ نیکی است این مارینا. هیچوقت نمیخواهد زیرِ دین بماند. توی خانه فقط چندتایی سیبزمینی دارد که همهشان را برمیدارد میآورَد و اصرار میکند از آنها بخورم.
مارینا تنها با آلیا، دختربچّهی هفتسالهاش، زندگی میکند، دختری که فرشتهها را بهچشم میبیند و به من نامههایی مینویسد که از زیباترین نامههایی است که در تمامِ عمر دریافت کردهام. شعرهایی هم مینویسد که حیرتآورند. الآن یکیشان در ذهنم هست، که بهنظرم میتواند در بین بهترین هایکوهای ژاپنی جای بگیرد:
ریشهها باهماند
شاخهها باهم
جنگلِ عاشق
- تازه چه خبر، مارینا؟
- ای بابا، چه چیزِ تازهای میتواند اتّفاق افتادهباشد؟ چندتا زنِ لهستانی را در خانهام ساکن کردهاند. خیلی هم مؤدّباند. با من فرانسه حرف میزنند و بامحبّت آمدهاند به من اطّلاع میدهند که توی خانهام وسایلِ جالبِ زیادی هست که ظاهراً بهدردم نمیخورَد. آدمهای خوبیاند. خانه را از شرِّ وسایلِ غیرضروری نجات میدهند. امروز مثلاً، ساعتِ دیواری را برداشتند و بردند فروختند. میگویند سروصدایش نمیگذارد بخوابند. پولش را هم هیچ معلوم نیست گم کردهاند یا سرِ راه توی بازیِ ورق باختند.
زنِ قهرمانی است این مارینا. بیش از دوسال است که شوهرش سِرگِی اِفرون- که از همان اوّل هم به کارنیلاف پیوستهبود- جایی آنسوی جبهه مفقود شده و حتا نمیداند که زنده است یا مرده. باآسودگیِ خاطر ایمان دارد که زنده است و مثلِ عروسی که شویش را انتظار بکشد، منتظر است تا برگردد. دلش هم گواهیِ دروغ نمیداد. . . به آرزوی دیدار ماند و بالاخره هم به محبوبش رسید.
- شما چه خبر دارید؟
- هیچ. پرندههام مثلِ قبل دارند میمیرند.
- از اینجا ببریدشان، ببریدشان از اینجا. خودتان هم بروید از اینجا بابا.
- کجا میشود بروی، مارینا، از این جهنّمی که اسیرمان کردهاست؟ آخر در دیارِ غربت چه میتوان کرد؟ هرچه باشد روسیه خانهی ماست. مسکو که نباشم انگار از دست میروم.
- خوب، بعدش برمیگردید. آخر باید یکجوری نجاتشان داد.
نقش آفتاب یعنی آتش بر آب. این صفحه مربوط به اوراق و کارهای پراکنده و ترجمه های حمیدرضا آتش برآب است. نام خانوادگی من بر خلاف تصور بسیاری به هیچ عنوان مستعار و انتخابی نیست، بلکه نام حقیقی من است. در مرداد 1356 و در شهر زیبای اهواز زاده شدم. در انواع و اقسام دانشگاهها و رشته ها درس خواندم، و ادبیات روسی را هم در مقطع دکتری و در دانشگاه مرکزی مسکو به پایان رساندم. مترجم آثار ادبیات روسی به زبان فارسی و ادبیات فارسی(بیشتر شعر) به زبان روسی هستم که برخی از ترجمه هایم به صورت کتاب در نشرهای هرمس, نشر نی, آهنگ دیگر و نشر ماهی منتشر شده اند. سالیانی هم زائر این سرزمینهای سرد روس بوده و هستم. گاه گاهی هم محض خنده شعرکی می سازم. آن کارها که عنوان شاعر در ابتدایشان نمی آید از آن من است و باقی، ترجمه و یادداشت های من است عمدتا از ادبیات و شعر روس. در مقاطع مختلفی هم برای نخستین بار در ایران کارگاههای ادبیات روسی را برگزار کرده ام.